📝 پاسخی به ناامیدان سیاهنمای حوزوی که دنبال بیانگیزه کردن طلاب هستند
🖋 مرحوم علی صفایی حائری
🔹 در حدود سال ۴۵ بود، من در صحن نو در یکی از مقبرهها درسی داشتم که حدود ساعت ده با یک استاد خصوصی می خواندم. من روبهروی مقبره، کنار میلههایی که بر سر قبرها میگذاشتند نشسته و منتظر بودم تا استاد بیاید و درسم را بگوید. آن طرفتر هم چند نفر از مردهخورها و مقبرهچیها نشسته بودند و کنار آفتاب گرم و مطبوع، صحبتشان گرم و سرد و گُم بود.
🔹 در این اثنا یک نفر پیرمرد آمد که به من اسمش رسیده بود و میگفتند خیلی حرّاف و متلکپران و خوشمزه است. از راه که آمد مقبرهچیها برایش بلند شدند و او هم کنارشان نشست و فاتحهای خواند و بعد شروع کرد به دیدزدن اطراف.
نگاهش که به من افتاد -با آن قیافه و با آن سن و با آن کتاب- چشمهایش را جمع کرد و دقت کرد و با تحقیر از مقبرهچیها پرسید: «این دیگه کیه؟»
❓یکی از آنها مرا میشناخت و پدرم را هم میشناخت، معرفی کرد و او با آشنایی نخوت زدهای رو به من کرد و گفت: «تو که پدرت روشنفکر بود، چرا گذاشت آخوند بشی؟!»
🔹 مقبرهچیها گوش بودند و بعضیهاشان لبخند میزدند و پیرمرد هم رویی ترش میکرد، سینهای صاف میکرد و منتظر جواب بود.
من هم خیلی آرام و بیتوجه مقداری نگاهش کردم و بعد با نیشخندی ازش پرسیدم: «مگر آخوندی چه عیبی داره؟!»
من این سؤال را طرح کردم تا حرفهایش را بزند و شکمش را خالی کند و او هم منتظر همین فرصت بود، ماشینش را روشن کرد وگاز داد، که «ای بابا اینکه دیگه مثل کفر ابلیس میمونه! حالا از من می پرسی چه عیبی دارد!»
و شروع کرد، که «شبش این طور است و روزش این طور و درسش این طور و بحثش این طور، طلبگیاش فلان و روضهخوانیاش بهمان و تبلیغش بیسار و آقاییاش چنین و مرجعیتش چنان!»
و به قدری مسلط بود که برای من هم تعجبآور بود. و بعد فهمیدم قبلا آخوند بوده و بیرون آمده و این تسلطش از همانجا آب میخورد و در نتیجه، تعجبم رفت.
🔹 آن روز در من حال عجیبی گذاشته بودند. او با طنز و شوخی و مسخره، حرف هایش را خوب قالب می کرد و شرح میداد و از حضار تحسین میطلبید و از من هم تسلیم.
اما من داشتم با مورچهها ور میرفتم و بیاعتنا به تمام خوشمزگیهایش گنجشکها را نگاه میکردم و اطراف را میپاییدم و اصلا به او نگاه هم نمیکردم.
و او که میدید مخاطبش این طور خودسر و بازیگوش و بیاعتناست، به دیگران میپرداخت و از آنها تصدیق میخواست و عاقبت نگاهش در چشم من افتاد و کنجکاو شد که حالم را بررسی کند. نگاه من تیز و مسخره بود.
🔹 خیلی آرام گفتم: «شما خوب بود از من میپرسیدید که برای چه آخوند شدهام، اگر میگفتم نون و آب و شب و روز و فلان و بهمان، خب، راهنماییام میکردید؛ که آقا بفرمایید اون طرف، این در بسته است و بازم که بشه، این خبرها نیست. باید شب چطور بخوابی و روز چطور راه بری و دنبال ... بیفتی و...». و شروع کردم حرفهایی را که زده بود با مسخرگی قطار کردن.
او کلافه شده بود و سرفه میکرد و گردنش را میخاراند و آخر طاقتش طاق شد و گفت: «بفرمایید شما ...آقا میخواهید چه کار کنید؟ چرا آخوند شدید؟!»
🔹 من هم با بیپرواییِ تندی که از چنان بچه آرامی بعید مینمود، گفتم: «من آخوند شدم تا یک مشت آدم احمق؛ مثل تو را که هنوز به نون و آب و ... و شکمشون فکر میکنند، بیارم بالا!» و ساکت شدم.
و اون بیچاره داشت سر میخورد و میگفت: «توی بچه میخواهی منو بالا بیاری؟! این همه آخوند هست، هرجا نگاه میکنی، خدا بده برکت».
🔹 و من با صلابت ماتم گرفتهای گفتم: «اگر یک غربال بزرگ بذارن توی این مدرسه و این آخوندها را که تو میگی، بریزن توش چقدرشون سالم میمونن؟!»
به آرامی طنز آلودی گفت: «پنج نفر». گفتم: «خر مصب! (مذهب) پنج تا برای این جمعیت قم، این استان مرکز، این ایران بسه، تا برسه بقیه جاها؟!»
✅ و بعد گفتم: «من آمدهام که ششمی آن پنج تا بشوم و تو هم باید هفتمی آنها باشی و پسرت هم و استعدادهایی که میشناسی، به ترتیب باید این نیاز را برآورند و این احتیاج را جوابگو باشند، نه اینکه از گود بیایی بیرون و کناری بنشینی و توی آفتاب گردنت را بخارانی و همه را تخطئه کنی و شب و روز آنها را به چوب بگیری و مرا هم بیرون بفرستی».
✅ راستی چارهای جز این نیست که هرکس خود بار مسئولیت را به دوش بگیرد و به مقصد برساند.
📗 روحانیت و حوزه، صص۱۷۷-۱۸۰
〰️〰️〰️〰️〰️
📌 بیشتر بخوانید:
https://eitaa.com/manahejj/3215
💬 پ.ن: طبعا فضای حوزه و روحانیت نسبت به قبل انقلاب (سال ۴۵) بسیار رشد داشته است و انتشار این نوشتار، صرفا جنبه پاسخ به توطئه «بیانگیزه کردن طلاب» را دارد.
- ۰ نظر
- ۲۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۰۷
- ۸۹۷ نمایش