تأثیر متقابل فلسفه و اجتهاد فقهی
سخنرانی استاد فیاضی در مدرسه علمیه آل یاسین
تاریخ 7 اردیبهشت 1400
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله رب العالمین و الصلوة و السلام علی رسوله محمد و آله الطیبین الطاهرین و لعنة الله علی اعدائهم اجمعین.
قال الله تبارک و تعالی: «...فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ کُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ» (توبه، 122)
خداوند متعال در این آیه مبارکه فرموده است: «وَ ما کانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنْفِرُوا کَافَّةً...». علامه طباطبایی فرموده است: «جمله اول، خبر است در مقام انشا»؛ چون قبل و بعد این آیه راجع به جهاد است. ظاهر جمله نیز همین است که علامه فرمود. تأکید جمله خبریه در مقام انشا بیشتر است. اگر بخواهیم ترجمه آزاد کنیم، معنای آیه چنین میشود: «مؤمنان هرگز حق ندارند که همه برای جبهه بسیج شوند». یعنی حرام مؤکد است که همه بخواهند به جبهه بروند.
این مطلب بهرغم آن است که در نهجالبلاغه آمده: «إِنَّ الْجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الْجَنَّةِ فَتَحَهُ اللَّهُ [لخاصة] أَوْلِیَائِه»؛ جهاد دری از درهای بهشت است که خدا برای نخبگان و اولیای خاص خود و نورچشمیهای خودش قرار داده است. همچنین در روایت آمده است: «فَوْقَ کُلِّ بِرٍّ بِرٌّ حَتَّى یُقْتَلَ الرَّجُلُ فِی سَبِیلِ اللَّهِ [عَزَّ وَ جَلَّ فَإِذَا قُتِلَ فِی سَبِیلِ اللَّهِ] فَلَیْسَ فَوْقَهُ بِرٌّ» و با وجود این، تحریم مؤکد شده است که مؤمنان همه با هم به جبهه بروند؛ چون جبههای مهمتر از جبهه نظامی وجود دارد و آن جبهه فرهنگی و عقیدتی است. طبق روایتی که از امام عسکریj نقل شده است، جهاد کسانی که در این جبهه هستند، هزارانهزار برابر جهاد افرادی که در جبهه نظامی تلاش میکنند، ارزش دارد.
«لِیَتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ» بیان میکند کسی که میخواهد در این جبهه بجنگد، به آموزش نیاز دارد؛ چنانکه در آن جبهه آموزش لازم است. تفقه در دین، یعنی عالم دین شدن. دین سه بخش دارد: عقاید، اخلاق و احکام. تمام کسانی که در این بخشهای سهگانه تلاش میکنند، مشمول مضمون این آیه مبارکه یعنی تفقه در دین هستند.
در خصوص احکام، همه ما میدانیم که نمیشود بدون مقدمه وارد آن شد و استنباط کرد. در بحث اجتهاد فرمودهاند که یکی از مقدماتش علم اصول است. علم اصول در حقیقت قواعدی را به ما یاد میدهد که با آن میتوانیم استنباط کنیم و حق استنباط را به دست میآوریم.
اگر کسی این راه را طی نکرده باشد و حرف بزند، مخاطب این آیه میشود: «وَ لا تَقْفُ ما لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْم» (اسراء، 36)؛ از چیزی که نمیدانی حرف نزن. در روایتی صحیحه از کافی شریف نیز آمده است: «مَنْ أَفْتَى النَّاسَ بِغَیْرِ عِلْمٍ لَعَنَتْهُ مَلَائِکَةُ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ». تمام ملائکه آسمان و زمین کسی را که میگوید: «پیغمبر را هم میشود نقد کرد»، لعن میکنند؛ چون ندانسته حرف میزند.
قرآن فرموده است: «فَلا وَ رَبِّکَ لا یُؤْمِنُونَ حَتَّى یُحَکِّمُوکَ فیما شَجَرَ بَیْنَهُمْ ثُمَّ لا یَجِدُوا فی أَنْفُسِهِمْ حَرَجاً مِمَّا قَضَیْتَ وَ یُسَلِّمُوا تَسْلیماً» (نساء، 65) در روایتی ذیل این آیه که معتبر به نظر میآید، رسیده است که اگر پیامبر اکرمa یا امام معصومj کاری را انجام بدهد یا مطلبی را بفرماید و کسی به زبان بیاورد یا حتی در قلبش خطور کند که اگر ایشان طور دیگری عمل میکرد یا میفرمود بهتر بود، «کان مشرکاً».
این خودش را در مقابل پیغمبرa علَم کرده است، یعنی در مقابل خلیفه خدا علَم کرده است، یعنی در مقابل خدا علَم کرده است، یعنی خدا یکی من هم یکی. او پیغمبر است و از خودش چیزی نمیگوید؛ بلکه فقط از خدا میگوید: «وَ ما یَنْطِقُ عَنِ الْهَوی * إِنْ هُوَ إِلاَّ وَحْیٌ یُوحى» (نجم، 3 تا 4). کسی که در مقابل پیغمبرa میگوید اگر ایشان طور دیگری میگفت [بهتر بود]، در حقیقت ادعای خدایی میکند؛ اما خودش نمیفهمد. او نمیفهمد که چقدر نفهم است و این حرف را میزند.
همانطوری که در فقه باید علم اصول را کسب کنیم تا حرفمان، قولعنغیرعلمٍ نباشد و بتوانیم اظهار نظر کنیم، در مسائل عقیدتی و اخلاقی هم علاوه بر اصول و سایر مقدماتی که فقیه نیاز دارد، فلسفه لازم است. مرحوم خواجه وقتی میخواهد کلام بنویسد و اعتقادات ما را تبیین کند، ابتدا در مقصد اول و دوم تجرید مسائل فلسفی را مطرح میکند.
این مسائل دقیقاً همان است که در جلدهای یک تا پنج اسفار آمده و پس از آن، در جلد ششم ملاصدرا الهیات را مطرح میکند. ملاصدرا چند قرن بعد از خواجه بوده؛ ولی خواجه قبل از او همین کار را کرده است. ایشان مباحث جلد اول تا پنجم اسفار را خیلی خلاصه در تجرید مطرح فرموده است و علامه هم بهعنوان یک فقیه متکلم آنها را توضیح داده است.
سرّ مسأله این است که هرکس میخواهد درباره عقاید حرف بزند، باید فلسفه بداند. این از مقدمات فقاهت در عقاید است. میدانیم که یقیناً مقصود آیه از فقاهت این اصطلاح متداول نیست؛ بلکه مراد آیه همان معنای لغوی، یعنی عالمشدن در دین است. هیچ شبههای نیست که عالمشدن در عقاید بر عالمشدن در احکام مقدم است؛ چون خود عقاید اصل و مقدم است. همچنین اخلاق مقدم است؛ زیرا اگر کسی در اخلاق پیشرفتی نداشته باشد، فقهاش هم به دردش نمیخورد.
پس یکی از دلایل ضرورت فلسفه برای علمای دین این است که آنها میخواهند دین را در بخش عقاید و اخلاق تبیین کنند و این بدون فلسفه نمیشود. مثلاً نمیتوان «لَوْ کانَ فیهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللَّهُ لَفَسَدَتا...» (انبیاء، 22) را بهشکل برهانی تقریر کرد، مگر اینکه در کار تعقل و تفلسف ورزیده باشد.
مرحوم آقاجمال خوانساری شخص بزرگی است و محقق هم نامیده شده است؛ ولی در رسالهای که درباره مبدأ و معاد مینویسد، میفرماید که این آیه بیان خطابی است. این حرف خیلی عجیب است. ایشان با اینکه فلسفه هم خوانده بود، چنین حرفی میزند و این نشان میدهد که فلسفهاش به اندازه فقهاش نبوده است. یک فیلسوف هرگز باور ندارد که بیان این آیه [فقط] خطابی باشد. اعجاز قرآن در این است که طوری صحبت کرده که هم برای مخاطبی که خطاب برایش سودمند است، مفید است و هم برای کسی که نخبه و ورزیده و تعقلی است. این آیه را میشود هم بهبیان برهانی تقریر کرد، هم بهبیان خطابی؛ نه اینکه فقط خطابی باشد.
خیلی جرأت میخواهد که درباره قرآن بگوییم خدا [فقط] خطابی صحبت کرده است. گرچه خدا خطابی هم صحبت کرده است؛ ولی کسی که میخواهد بگوید قرآن برهانی صحبت کرده، باید در فلسفه ورزیده باشد تا بتواند آن را تقریر کند. او باید بتواند دلیل را طوری برهانی تقریر کند که هرکس در تفلسف کار کرده بگوید چه تقریر خوبی است و نتواند در مقابلش حرفی بزند و شبههای را مطرح کند.
از همین جا هم معلوم میشود که همه ما، چه در فقه بخواهیم کار کنیم و چه در رشتههای دیگر، باید منطقمان قوی باشد. این مقداری که در حوزه منطق خوانده میشود، کافی نیست. طلبه باید طوری منطق بخواند که استدلالها را چه در کتب اصولی باشد و چه در کتب فقهی، به شکل منطقی درآورد؛ چون همه این علوم، استدلالی هستند. حتی در فقه بهشرطی که منطق را در این حد خوانده باشد، حق دارد مجتهد بشود؛ وگرنه در فقه هم مجتهد نیست؛ هرچند خیال کند مجتهد است. خود فقهای ما چنانکه فرمودهاند اصول از مقدمات اجتهاد است، فرمودهاند منطق هم از مقدمات اجتهاد است. البته این منطق برای اعتقادات و اخلاق بیشتر ضرورت دارد؛ چون در آنجا کار صرفاً عقلی است و خیلی بیشتر باید دقت به خرج داد.
روزی آقایی که عمری را در تفسیر کار کرده بود، به من فرمود: «تو با فلسفه چه چیزی را فهمیدهای که من با کتاب و سنت نفهمیدهام؟» گفتم: «همین کتاب و سنت را». امیرالمؤمنینj طبق نقلی که در نهجالبلاغه شده، میفرماید: «داخلٌ فی الاشیاء لا کشیء فی شیء داخل» و اگر دنبال کنیم، این مطلب یقیناً به حد تواتر اجمالی میرسد. فهم و تقریر و تبیین این مضمون که خدا در همه چیز هست (لایخلو منه شیء) و نیز در همه جا حضور دارد (لایخلو منه مکان) [مشکل است]. من به ایشان گفتم: «به فضل خدا، من بهبرکت فلسفه این را فهمیدم که چطور خدای متعال "داخلٌ فی الاشیاء لا کشیء فی شیء داخل"».
این را هم به ایشان گفتم: «یک سؤال مطرح میکنم: از نظر آیات و روایات هیچ شبههای نداریم و در حد تواتر است و بلکه خود آیات مبارکات قرآن این را میفهماند که خدای متعال وجود بینهایت است. اطلاق "سبحان الله" میفرماید که خدای متعال از هر نقصی منزه است و این نمیشود مگر اینکه او نامحدود باشد. هر محدودی ناقص است؛ چون میشود بیشتر از آنچه هست باشد. پس اطلاق خود "سبحان الله" میفرماید که خدا وجود لایتناهی است. علاوه بر این، روایات ما یقیناً در حد تواتر اجمالی هست که "لا حدّ له". اینکه وجود او بینهایت است، یعنی هرچه هست وجود اوست. حال، بعضیها این نتیجه را میخواهند بگیرند که "پس بقیه همه خیال هستند". جواب این چیست؟»
این [شبهه] جواب دارد. این استدلال درست نیست و مغالطه است؛ و الا تکلیف معنا نخواهد داشت. خدا خودش را تکلیف کرده است؟ آقایانی که این حرف را میزنند، میگویند که مخلوق عین خالق است. میگویند: «بسیط الحقیقة کل الاشیاء بحمل شایع»؛ یعنی یک وجود بیشتر نیست و آن وجود، وجود همه اشیا است. این حرف نادرست است. آنها این را صریحاً هم میگویند؛ ولی درست نیست.
خدا وجودی لایتناهی است و بقیه هم وجودهایی محدود و غیر از آن وجود لایتناهی هستند. حال، اشکال را جواب بده که اگر این کوه دماوند بنا بود یک جسم لایتناهی باشد، جایی برای بدن ما و کوه خضر و شهر قم و... باقی نمیماند. روشن است که وقتی کوه بینهایت باشد، در هر فضایی که بخواهی در ذهنت در نظر بگیری، آن کوه هست. این جواب دارد و جوابش را شخصی که تعقل و تفلسف کرده است میتواند بگوید. جوابش در همین فرمایش امیرالمؤمنینj است: «داخلٌ فی الاشیاء لا کشیء فی شیء داخل».
روزی به حضرت استاد عرض کردم: «آن وقتی که خدای متعال چیزی را خلق نفرموده بود، یک وجود لایتناهی بود». حالا ما در مقام تشبیه میگوییم یک نور لایتناهی بود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْض» (نور، 35) و میفهمیم که این نور آن نور حسی که ما میفهمیم نیست. ولی فرض کنیم نور حسی لایتناهایی وجود داشته باشد و بعداً بلورهایی توسط همان نور به وجود بیایند و ایجاد و انشا شوند و از کتم عدم به عالم وجود بیایند. آیا اینها با آن نور تزاحم دارند؟ یا همان جایی که نور هست ـ که همه جا هست؛ چون فرض این است که نور لایتناهی است ـ بلورها هم همانجا باشند؛ اینها با هم تزاحمی ندارند. او وجودی فوق این وجودهایی که ما میشناسیم است و در عین اینکه همه جا هست، هیچیک از آنها نیست. کل الاشیاء نیست؛ او فقط خودش است و لیس غیر. اشیا، اشیا هستند و او نیستند. آن کسی که «بسیط الحقیقة کل الاشیاء» را گفته، صریحاً هم گفته است که وجود حق عین وجود اشیا است. او این حرف را بهتبع ابنعربی گفته که او هم صریحاً این مطلب را دارد.
فهم این کلمات قرآن و اهلبیتb در مسائل عقلی به تفلسف نیاز دارد. پس عالم دینی یکی از ضروریات کارش فلسفه است. این همه که داریم میگوییم، برای آن وقتی است که بخواهد در اعتقادات و اخلاقیات کار کند.
در فقه نیز همه ما معتقدیم و درست هم معتقدیم که یکی از ادله فقه عقل است؛ کتاب و سنت و عقل. اجماع هم که به سنت برمیگردد. اگر عقل یکی از منابع است، آیا آن فقیهی که عقل را در این حد که عوام دارند دارد، میتواند فقیه باشد؟
من خدمت بزرگی ـ که خدا انشاءالله روزبهروز بر برکات وجودش بیفزاید ـ مغنی میخواندم. وقتی که مقام معظم رهبریK در همین دفتر آقا تشریف آوردند، بنده و آن استاد ما هم بههمراه عده دیگری دعوت بودیم. موقعی که خواستیم برویم، ایشان فهمید من وسیله ندارم و گفت: «بیا با هم برویم». من را سوار کرد و در بین راه پرسید: «چهکار میکنی؟» گفتم: « قسمت م این بود که در مسیر فلسفه بیفتیم». فرمود: «فلسفه! فلسفه میگوید اجتماع نقیضین محال است. این حرفها یعنی چه؟ خدای متعال همه کار میتواند بکند؛ حتی اجتماع نقیضین هم میتواند بکند».
بنده در تقوای او واقعاً شبهه ندارم. ایشان بسیار مؤمن است. روزی حضرت استاد آیتالله جوادیK از ایشان موضوعی را دیده بود و میگفت: «من از رفتار این آقا مبهوت شدم». آن موضوع برای استاد خیلی شگفتانگیز بود. ولی ایشان [راجع به فلسفه] صریحاً به من اینطور فرمود. چنین شخصی نمیتواند در مسائل عقلی فقه استدلال عقلی بکند. یکی از ارکان فقه تعقل این است و در روایات ما آمده است.
وقتی که بنده متمحض در فقه و اصول بودم، چون بچه قم هستم، در خانه بودم وحجره نداشتم [و مسیر خانه تا محل درس را پیاده میرفتم]؛ لذا در آن دوران، خون دماغ میشدم. خدا آقای دکتر مدرسی را رحمت کند؛ من خیلی پیش او میرفتم. ایشان گفت: «اگر میخواهی خون دماغ نکنی، نباید این راه را پیاده و در آفتاب بروی». به همین خاطر به فکر افتادم که حجره بگیرم. آقایی به من گفت که مدرسه سعادت را تازه ساختهاند و خیلی تمیز و نو است و هنوز خیلی حجرههایش را به کسی ندادهاند و برو آنجا حجره بگیر.
من خدمت حضرت استاد آیتالله جوادی رفتم و برای اولین بار بوده که ایشان را میدیدم. به ایشان عرض کردم که من حجره میخواهم. ایشان فرمودند: «امتحان بدهید و معرّف بیاورید». آن وقت کفایه میخواندم. جلد دوم کفایه را آوردم. بحث قطع بود. فرمودند: «بخوان». خواندم و توضیح دادم. وقتی خواستم مطالب را بر متن تطبیق بدهم، رسیدیم به این جمله «و لما کان العلم من الصفات الحقیقیة ذات الاضافة». ایشان فرمودند: «صفات حقیقیه محضه چیست؟ صفات اضافیه محضه چیست؟ صفات حقیقیه ذات الاضافة چیست؟» شما هم اگر فلسفه نخوانده باشید، آنها را نمیدانید؛ مگر آنکه استادتان خودش فلسفه خوانده باشد و بنا هم داشته باشد که آنجا را توضیح بدهد؛ و الا لازم نیست که آنجا را توضیح بدهند. گفتم: «من نمیدانم». فرمودند: «دوباره باید امتحان بدهی» و وقت دیگری را برای امتحان مجدد تعیین کردند.
یکیدو هفته بعد که آمدیم، دوباره عیناً همان قسمت کفایه را آوردند و همان سؤال عیناً تکرار شد. روی دوش ایشان یک عبای شامی خیلی تمیز بود. در آن حجرهای هم که من امتحان میدادم، یک زیلو پهن بود. فرمودند: «آقا فلسفه وارد اصول شده است؛ لذا اصول هم اگر بخواهی بخوانی، باید فلسفه بخوانی. البته میشد نیاید و ضرورتی نداشت بیاید. این مثل این است که بخواهی این فرش را با این عبا جارو کنی».
بنده درباره این قسمتهای آخر فرمایش ایشان عرض دارم و حُسن طلبگی همین است که به شاگرد اجازه میدهد تا از استاد سؤال بکند و اشکال بگیرد. میخواهم عرض کنم که شما اگر بخواهید در فقه هم کار بکنید [به فلسفه نیاز دارید]. در اصول که [دانستن فلسفه] ضرورت دارد و این اصول موجود را بدون فلسفه نمیشود خواند.
کفایه آخوند کتاب درسی است. در آنجا راجع به اینکه امر نمیتواند به طبیعت تعلق بگیرد، یک بحث فلسفی آورده است: «طبیعت من حیث هی لیست الا هی». این بهخاطر آن است که آخوند فلسفه را آنطور که باید، نخوانده بوده است. این قاعده هیچ ربطی به آن نتیجهای که ایشان میخواهد بگیرد ندارد. «طبیعت من حیث هی لیست الا هی» هیچ منافاتی ندارد با اینکه امر به طبیعت تعلق بگیرد؛ که باید هم بگیرد. حرف حق و صحیح در مسأله این است که امر و نهی به خود طبیعت تعلق میگیرد. مولی طبیعت را طلب و به آن امر میکند. امر میکند یعنی چه؟ یعنی میگوید که این طبیعت را به وجود بیاور یا این طبیعت را به وجود نیاور. ولی ممکن است کسی اینجا در همین تله بیفتد و مجبور بشود حرفهایی بزند که اساس ندارد.
همچنین مرحوم آخوند در کفایه آورده است که جنس، همان ماده است و فصل، همان صورت است. بعضی از بزرگان ـ که استاد خود بنده هم بودند و بعضی از اهل معرفت درباره او میگفتند که ایشان در فقه در درجه اول است ـ در درس اصولش گفته بود: «اینکه جنس همان ماده است، یعنی جنس که یک معنایی است که فقط در ذهن جا دارد، همان ماده خارجی است». در حالی که فیلسوف هرگز چنین حرفی نزده است. فیلسوف که گفته است «جنس همان ماده است»، مرادش ماده عقلی بوده است. ماده عقلی، جنس است و تفاوتشان در این است که یکی لابشرط است و دیگری به شرط لا. ولی آن آقا بهدلیل اینکه نخواسته سراغ فلسفه بیاید، چنین حرفی را زده است.
در بحث اجتماع امر و نهی و نیز در هزاران جای دیگر مسائل عقلی در اصول ما آمده است و بالاخره ما میخواهیم به عقل، بهعنوان یکی از ادله احکام آن استناد کنیم. آیا میشود آدم به عقل استناد کند، اما عقلش ورزیده نباشد؟ چطور شما برای فهم آیات و روایات میگویید ورزیدگی نیاز دارد و هرکسی حق ندارد سراغ آیه برود و بگوید از این آیه چنین استفاده میکنم؛ [اما برای استفاده از عقل، ورزیدگی را لازم نمیدانید!]
منافقین در اول انقلاب را آیه «وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ» (الرحمن، 10) را پلاکارد کرده بودند و همه جا نصب میکردند و میگفتند: «زمین ملی است. کسی در زمین حق مالکیت ندارد؛ چون «وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ»». این همان حرف کمونیستها بود. منافقین هم عملاً کمونیست بودند؛ ولی چون منافق بودند، در ظاهر میگفتند که ما مسلمان هستیم. کدام فقیه به خودش اجازه میدهد که آیه «وَ الْأَرْضَ وَضَعَها لِلْأَنامِ» را دلیل بر این بگیرد که مالکیت زمین معنا ندارد و زمین ملی است؟
فلسفه برای عالم دینی شدن خیلی ضروری است. البته یک فقیه باید اعتقاداتش هم محکم باشد و در حد عوام نباشد. این بدون فلسفه امکان ندارد. لذا میبینیم مقام معظم رهبریK و نیز مرحوم امامv [بر خواندن فلسفه] اصرار دارند. البته کسی که فلسفه بخواند و همراهش تدبر هم بکند و اهل عمل نیز باشد، از او یکی مثل امامv درست میشود که از هیچکسی حساب نمیبرد و فقط برای خدا حساب باز میکند. این نتیجه همان معرفةالله است که فقیه لازم دارد؛ بهخصوص اگر میخواهد مرجع باشد. میگوید که اگر میخواهد کار امت را به عهده بگیرد، باید در مسائل اعتقادات بهقدری قوی باشد که وقتی نماینده استکبار میآید و نامهاش را میآورد، اعتنا نکند.
همین امروز در جلد یازدهم از صحیفه امام، از ایشان میخواندم: «آقای کارتر تفضل فرموده بود که دو نفر را بفرستد تا با ما صحبت کنند. چه صحبتی؟! نه من حق صحبت دارم و نه هیچکس دیگر». امامv اینطور برخورد میکند. میگوید: «ما را تهدید میکنند. ما از تهدید نمیترسیم. ما پیرو کسی هستیم که طفل شیرخوار خودش را در راه خدا داد». این روحیه در اثر آن معرفةالله است.
آن کسی که میگوید هرچه هستی تویی و به این معنا که امامv میگوید درست است. امامی که اینطور وارد میدان جهاد میشود و اینطور جهاد و فعالیت میکند، آن وحدت وجودی که او میگوید درست است. این وحدت وجود همان است که سعدی هم در شعرهایش آورده است:
جهان جمله جز پیچ در پیچ نیست / برِ عارفان جز خدا هیچ نیست
توان گفتن این با حقایق شناس / ولی خرده گیرند اهل قیاس
که پس آسمان و زمین چیستند / بنی آدم و دیو و دد کیستند
پسندیده پرسیدی ای هوشمند / بگویم گر آید جوابت پسند
که هامون و دریا و کوه و فلک / پری آدمیزاد و حور و ملک
همه هرچه هستند از آن کمترند / که با هستیاش نام هستی برند
به این معنا درست است، امامv وقتی میفرماید که هرچه هستی تویی، خودش را با بینهایت مقایسه میکند؛ با آن وجود ذی العزة و الجبروت و با آنکه همه «انتم الفقراء» مقایسه میکند و فهمیده است که بقیه عین فقر هستند. او این حرف را میزند. این معنا درست است. 21 تفسیر تا حالا برای وحدت وجود جمعآوری شده است. بعضی از تفسیرهای آن بسیار خوب است و فقهای ما به آن معتقد بوده و در اشعار و در کلماتشان هم آوردهاند. این معنا از وحدت وجود حاصل معرفةالله است که البته فقیه اگر از معرفةالله طرفی نبسته باشد، جایگاه رفیعی در قیامت ندارد. برخلاف فقیهی که از معرفةالله طرفی بسته است که جایگاه دیگری دارد.
جناب آقای فاطمینیا نقل میکردند: «من در خدمت مرحوم آیتالله بهاءالدینی بودم. صحبت از امامv شد. ایشان فرمود که انبیا و اوصیا به وجودش مبتهج هستند». یک سید کارش به جایی برسد که انبیا و اوصیا به وجود او مبتهج باشند! این نتیجه آن معرفةالله اوست. البته فقهاش هم دخیل است؛ ولی فقه در درجه دوم سوم است. در مرحله اول اعتقاد است. البته این هم ناگفته نماند که خود اهل فلسفه تصریح و تأکید میکنند که هر ذهنی برای این کار ساخته نشده است. برخی نباید وارد این عرصه شوند. این تعبیر ملاصدرا است: «و حرامٌ علی اکثر العقول» که وارد این مسائل بشوند. منتها همانطور که امامv فرمودند، نیایند؛ ولی به آنهایی که آمدند ایراد نگیرند و از آنها بدگویی نکنند و بار خودشان را سنگین نکنند.
امیدواریم انشاءالله همه ما به آنچه مرضی مولایمان حضرت ولیّعصرf است، موفق و همواره مشمول ادعیه خاصه آن حضرت باشیم. کشور و رهبرمان از شر اشرار و اجانب در پناه آن حضرت محفوظ بماند و چشمان همه ما به جمال مولایمان حضرت ولیعصرf با شادمانی و بدون شرمندگی روشن شود؛ به برکت صلوات بر محمد و آل محمدa.
ـ حاج آقا ما سؤال زیاد داریم.
ج: بفرمایید.
ـ در چه محدودهای مقدور است سؤال بپرسیم؟
ج: حالا شما یکییکی سؤال کنید و من تا وقتی حال دارم جواب میدهم. حالا این یک جلسه است؛ میشود جلسات دیگری را هم گذاشت.
ـ در همین بحث وحدت وجود گرفته تا بقیه قضایا، در بین علمای فیلسوف یا متمایل به فلسفه ـ که اسم نمیّبرم ـ حتی در میان افرادی که معاصر هستند و بعضیهایشان در قید حیاتاند، اختلافنظر خیلی زیاد است؛ بهحدی که من بعضی وقتها احساس میکنم که [مثل] آن بحث سوفسطی علامه در نهایه در قسم هشتم و نهم، باید سوفسطی قسم هشتم و نهم بشود. قطعاً این نقصان بهخاطر ماست.
ج: احسنتم، جواب خودتان را دادید.
ـ ولی وقتی آدم شخصیتها و وزنهها را میبیند... .
ج: شخصیت اگر بنا باشد به ما... کسی به من گفت: «استادت اینطوری گفته است». گفتم: «قرآن از قول اهل جهنم میفرماید: «إِنَّا أَطَعْنا سادَتَنا وَ کُبَراءَنا» (احزاب، 67). مگر میشود؟ این خیلی روشن است. حجت فقط دوتاست: «إنّ لله علی الناس حجتین»؛ یکی از آنها عقل است. از امامv شنیدم که هر کتابی میخوانید، با این دید بخوانید که همهاش باطل است و هرچه را که فهمیدید درست است، باور کنید. این بسیار بد است که من به درس کسی بروم و به شخصیت علمی او اینقدر معتقد باشم که هرچه او میگوید درست است. باید احترامش را کامل داشته باشم و دست و پایش را هم ببوسم؛ ولی این را هم بدانم که فقط شخصیت علمی معصومj ارزش دارد.
ـ پس ما دسترسی به حقایق نداریم که وقت...
ج: شما بله، باید هم نداشته باشید؛ چون مقدماتی دارد... .
ـ چطور میشود علامه مثلاً کثرت عرضی را قبول میکنند؛ ولی آیتالله مصباح قبول نمیکند؟
ج: این یک اختلاف است. پس فقه هم را کنار بگذارید و دنبال بنایی بروید.
ـ فقه که همهاش ظن و حجت است، ولی در فلسفه دنبال قطع میگردیم، بما یکون طبق... .
ج: نه، اولاً در فلسفه هم شما بهدنبال معرفتی هستید که بتوانید به آن تکیه کنید.
ـ علمی باید باشد.
ج: علم یا علمی. ما شاید اینجا اختلاف نظر داریم. بنده معتقدم ظواهر و اخباری که فقیه برای حکم فقهی به آنها استناد میکند، دقیقاً قابل استناد برای مسائل عقیدتی است. این هم البته جای بحثی دارد.
ـ آنها میگویند... .
ج: «میگویند» را کار ندارم. شما اگر حرفی دارید و میگویید خبر واحد حجت نیست و ظواهر فقط برای احکام حجت است و خبر واحد معتبر هم فقط برای احکام حجت است، میآیید بهجای من مینشینید و من هم جای شما مینشینم و خوب حرفهایتان را تقریر و استدلال میکنید. بنده هم متعهد هستم که پاسخگو باشم. به نظرم میآید که هیچ دلیلی ندارید. همه این استدلالهایی که آوردهاند درست نیست و حق این است که ظواهر یعنی همانهایی که در فقه حجت است: ادله نقلی... . جای اصول عملیه و... اینجا نیست.
ـ آن وقت ظنون در عقیده حجت است؟
ج: بله.
ـ اولین بار است میشنویم.
ج: بله، اولین بار است. باید بشنوید تا... منحصر به بنده هم نیست؛ چون همه آنطور نیستند که آن عقیدهای که شما از علامه طباطبایی و استاد دیدهاید، بعضی از اساتید ما خیلی اصرار داشتند؛ ولی من با آنها بحث کردم و به این نتیجه رسیدم. چند جا هم این را ارائه کردم.
ـ در ابتدای نهایه، بحث علم، علامه میفرماید: «برهان باید علمی باشد که "یمکن أن یکون کذا و لایمکن أن یکون کذا"».
ج: برهان باید اینطور باشد؛ ولی دلیل منحصر در برهان نیست. خود ابنسینا وقتی میخواهد ضرورت نوبت را اثبات کند، از این راه وارد میشود. او میگوید که من عقلم میفهمد که خدای متعالی هست و حکیم است. قرآن هم وقتی میخواهد اینها را مطرح کند... .
این را یادم رفتم بگویم: یکی از مواردی که در قرآن بر عقل تأکید شده، همین استفهامهای انکاری است: «أَ فِی اللَّهِ شَکٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض» (ابراهیم، 10)؛ یعنی بشر سراغ عقلت برو. عقلت به تو میگوید که خدایی هست و او بازیگر نیست: «أَ یَحْسَبُ الْإِنْسانُ أَنْ یُتْرَکَ سُدىً» (قیامت، 36) و «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً...» (مؤمنون، 115). همه اینها استفهام انکاری است. یعنی ای بشر، اگر به عقلت مراجعه کنی، میفهمی که کار ما بازیچه نیست؛ یعنی ما حکیم هستیم. ابنسینا میگوید: «من که با عقلم فهمیدم خدایی هست: «أَ فِی اللَّهِ شَکٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض»؛ با عقلم فهمیدم که «أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً...».
جوابش این است که این استفهام انکاری است. با عقلم هم میفهمم که خیلی چیزها را نمیفهمم. خیلی چیزها وقتی برای من مطرح میشود، نمیتوانم حل کنم. از آن طرف، میدانم که خدای متعال من را بازیچه نیافریده است؛ پس باید به سمت هدفی بروم. برای خلقت من هدفی هست که اگر به سمت آن بروم، اهل سعادت هستم و اگر انحراف پیدا کنم، بدبخت میشوم.
عقل من خیلی از اینها را نمیفهمد. تا امروز کدام عقل فهمیده است که اگر نماز صبح را دو رکعت بخوانی، مایه سعادت تو میشود؛ ولی اگر سه رکعت بخوانی، مایه بدبختیات خواهد بود؟ کدام عقل است که بفهمد اگر ماه رمضان را روزه بگیری، مایه سعادت است؛ ولی اگر روز عید فطر را روزه بگیری، مایه بدبختیات است؟
قرآن فرموده است: «وَ یُعَلِّمُکُمْ ما لَمْ تَکُونُوا تَعْلَمُونَ» (بقره، 151). اگر چنین است، باید بگوییم که قرآن آمده است تا در همان مسائل عقیدتی و اخلاقی چیزهایی را به ما بگوید که عقل ما آنها را نمیفهمیده است. همه مسائل مثل «هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلاَّ الْإِحْسانُ» (الرحمن، 60) و حسن عدل و قبح ظلم نیست. نظریات یعنی کسبیات که باید آنها را از بدیهیات کسب کنیم. همانطور که در مسائل نظری بدیهیات داریم، در مسائل عملی نیز هم بدیهیات داریم و هم نظریات. در عین حال، همانطور که در حکمت نظری عقل بشر همه چیز را نمیتواند حل کند، در حکمت عملی هم عقل بشر همه چیز را نمیتواند حل کند؛ هرچند از بدیهیاتش استفاده کند و تفکر و تأمل کند. این موضوع معلم میخواهد و آن معلم کسی است که خلیفه خداست و بعد از عقل، بزرگترین نعمت خداست: «لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنینَ إِذْ بَعَثَ فیهِمْ رَسُولاً...» (آلعمران، 164).
ما دنبال این هستیم که به ما بگویند در این عالم چه خبر است. حال، فرض کنیم در کنار پیغمبر اکرمa نشستید و ایشان فرمود. اگر شما باشید، میگویید ظواهر حجت نیست؛ احتمال دارد پیغمبرa هم که این را فرموده است، منظورش چیز دیگری باشد. اینجا که یک یقین برهانی نیست؛ هرچند از خود پیغمبرa شنیده باشیم. فرق نمیکند که ظهور باواسطه باشد یا بیواسطه؛ ظهور ظهور است. بیواسطه و باواسطهاش به سند مربوط میشود. ولی ما هیچ شبههای نداریم که آن ظهور، حقیقت را برای ما بیان میکند. بهقول ملاصدرا اگر خدا از این جملهای که در قرآن فرموده، همین ظاهرش را قصد نکرده است، میتوانست آن را طوری بگوید که ظاهر کلامش باشد. او که در گفتن عجز نداشت. پس ظاهر کلامش مقصودش است. بالاخره آن اشکالاتی که فرمودید، جوابش در فرمایشات خودتان بود.
ـ چطور میشود که بعضیها نه فقط تفلسف کردند؛ بلکه هم ادعا میشود یا حالا... .
ج: به ما چه ربطی دارد؟
ـ به مقام تمکن توحید حضوری رسیده است.
ج: آن تمکن از توحید حضوری هیچ ربطی به تفلسف ندارد.
ـ میخواهم بگویم کسی که به این درجه رسیده... .
ج: نه، به این درجه ربطی ندارد. مثل این است که بگوید کسی در فلسفه بهقدری کار کرده که الان سفیدکاری این اتاق را به بهترین وجه میتواند انجام بدهد... .
ـ او حقیقت را میبیند.
ج: ربطی به هم ندارد؛ آن راه دیگری دارد. دیدن حقیقت هم با فلسفه خواندن نیست. خودشان میگویند و درست هم میگویند. راه آن عبودیت است. ممکن است کسی الفبای فلسفه را هم نخوانده باشد؛ اما چشمش باز باشد.
یکی از خویشاوندان ما وقتی افراد را میدید، میفهمید که این نمازخوان هست یا نه؛ میفهمید مشروبخور هست یا نه. یکی دیگر از اقوام میگفت: «یک بار از او پرسیدم که چه اتفاقی افتاد که اینطوری شدید». گفت: «وقتی حج مشرف شدم، آنجا زیر چادر، یکی از افراد که قدری سمین (فربه) بود، حالش به هم خورد. همه مانده بودند که چه کار کنند. من جوان و قوی بودم. او را کول کردم و تا درمانگاه بردم. از همان وقت چشمم باز شد». این امور هیچ ربطی به فلسفه خواندن ندارد. او از فلسفه هیچ سر در نمیآورد.
آقای حسینیw معروف که برنامه «اخلاق در خانواده» را اجرا میکرد، یکی از برکات وجودشان ـ که من هم نمیدانستم و متأسفانه از ما گرفته شد ـ این بود که ایشان در یکی از شبهای قدر که یادم نیست کدام شب بود، در مسجدشان سیب آماده میکردند و هرکسی که فرزنددار نمیشد، میآمد یک دانه از آن سیبها را میگرفت و میرفت و بچهدار میشد. این آقای حسینی روزی در مؤسسه صحبت میکردند. ایشان همشیرهزاده مرحوم آیتالله لالهزاری، علامه تهرانی شاگرد امام بود. ایشان میگفتند که آقادایی من نقل میکرد: «من در خیابان که میرفتم، به جوانی برخوردم که چشمش باز بود. سلاموعلیک کردم و گفتم پسرم که چطور چشم تو باز شد. گفت: "مادر من مریض بود و روی تخت خوابیده بود. من هم بهاحترام او شبها پای تختش میخوابیدم تا اگر نیمهشب تشنهاش شد یا کاری داشت، من را صدا بزند. یک شب من را صدا زد و آب خواست. من رفتم یک ظرف بزرگ آب برایش آوردم. ایشان چون خوابآلود بود، فکر کرد من خوابآلودهام و ظرف خالی را برایش آوردم. تا ظرف را گرفت، آن را به صورتم زد. ظرف شکست و پیشانیام شکافت و خون ریخت؛ ولی من هیچی نگفتم. فوراً رفتم ظرف آب دیگری آوردم و به او دادم. از همان وقت چشمم باز شد.
اینها الطاف خاصی است که در اثر کارهای خاصی به فرد عطا میشود. اینها به تلاش و تزکیه و عمل صالح نیاز دارد و هیچ ربطی به تعلّم ندارد. این همان است که امامv فرمود: «تزکیه قبل از تعلیم و تعلّم است». کاربرد و قدرت آن خیلی بیشتر است. قابل سعادت هم هست؛ چون اگر انسان عالم باشد؛ اما اهل عمل نباشد، بدبخت است. این در روایاتی از رسول اکرمa هست. از امام کاظمj سؤال میکنند که بهترین خلق خدا بعد از انبیا و اوصیا چی کسی است. طبق آن نقل، حضرت میفرمایند: «عالم صالح». سپس از حضرت میپرسند که بدترین خلق خدا کیست. ایشان میفرمایند: «عالم فاسد بدترین خلق خداست». عالِم در هر دو مشترک است؛ هم در آن بدبختترین آدم و هم که در این بهترین بندگان معمولی خدا غیر از انبیا و اوصیا. اما آنچه ارزش دارد، عمل صالح است. اینکه چشم شخص باز میشود، در اثر آن است و هیچ ربطی به فلسفه خواندن و فقه خواندن و... ندارد.
ـ بیانی که در مورد فلسفه فرمودید، حدش چقدر است؟ یعنی انسان کجا متوجه میشود به فلسفهای که هست رسیده است؟
ج: خداوند فرموده است: «وَ الَّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنا...» (عنکبوت، 69). اگر شخص برای اینکه فیلسوف شود درس میخواند، نه برای اینکه حقیقت را بیابد و بنده خدا شود، بدبخت است. چند سال قبل، آقای خاتمی بههمراه عدهای به دیدن آقای رضی شیرازی رفته بود. من به خدمت حضرت استاد آیتالله مصباحw ـ خدا ایشان را رحمت کند ـ رسیدم و عرض کردم: «آقا رضی آدم چپیای نیست. اگر صلاح میدانید گاهی که به تهران تشریف میبرید، به ایشان سر بزنید تا نکند اینها او را ببرند». ایشان فرمود: «آقای فیاضی، اگر کسی بخواهد بنده خدا باشد، خدا حفظش میکند». اینها شاگردان امامv هستند. یا علی.